نرم کردن فولاد!
لاینل واترمن داستان آهنگری را میگوید که پس از گذراندن دوران جوانی پُر شر و شور، تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند…سالها باعلاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگیاش چیزی درست بهنظر نمیآمد. حتی مشکلاتش مدام بیشتر میشد.
یکروز عصر، دوستی که بهدیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد، گفت: واقعاً عجیب است. درست بعد از اینکه تصمیم گرفتهای مرد خداترسی بشوی، زندگیات بدتر شده، نمیخواهم ایمانت را ضعیف کنم اما با وجو تمام تلاشهایت در مسیر روحانی، هیچچیز بهتر نشده.
آهنگر بلافاصله پاسخ نداد. او هم بارها همین فکر را کرده بود و نمیفهمید چه بر سر زندگیاش آمده.
اما نمیخواست دوستش را بیپاسخ بگذارد. شروع کرد به حرف زدن و سرانجام پاسخی را که میخواست یافت. این پاسخ آهنگر بود:
«در این کارگاه، فولاد خام برایم میآورند و باید از آن شمشیر بسازم. میدانی چهطور این کار را میکنم؟ اول تکهی فولاد را بهاندازهی جهنم حرارت میدهم تا سرخ شود. بعد با بیرحمی، سنگینترین پُتک را برمیدارم و پشت سر هم به آن ضربه میزنم، تا اینکه فولاد، شکلی را بگیرد که میخواهم. بعد آنرا در تشت آب سرد فرو میکنم، و تمام این کارگاه را بخار آب میگیرد، فولاد بهخاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله میکند و رنج میبرد. باید این کار را آنقدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست یابم. یکبار کافی نیست.»
آهنگر مدتی سکوت کرد، سیگاری روشن کرد و ادامه داد:
«گاهی فولادی که بهدستم میرسد، نمیتواند تاب این عملیات را بیاورد، حرارت، ضربات پُتک و آب سرد، تمامش را ترک میاندازد. میدانم که این فولاد، هرگز تیغهی شمشیر مناسبی در نخواهد آمد.»
باز مکث کرد و بعد ادامه داد:
« میدانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو میبرد. ضربات پُتکی را که زندگی بر من وارد کرده، پذیرفتهام، و گاهی بهشدت احساس سرما میکنم. انگار فولادی باشم که از آبدیدهشدن رنج میبرد. اما تنها چیزی که میخواهم، این است: خدای من! از کارت دست نکش، تا شکلی را که تو میخواهی، به خود بگیرم. با هر روشی که میپسندی، ادامه بده، هر مدت که لازم است، ادامه بده، اما هرگز مرا به کوه فولادهای بیفایده پرتاب نکن.» /ه.د
منبع: سیمرغ