زندگی
مردی، تخم عقابی یافت و آنرا در آشیانهی یک مرغ کُرچ گذاشت…عقاب بههمراه جوجههای دیگر از تخم بیرون آمد و با آنها شروع به رشد نمود. عقاب در طول تمام زندگیاش همان کارهایی را میکرد که جوجهها میکردند، چون تصور میکرد که او نیز جوجهمُرغی بیش نیست!
او برای پیدا کردم کرم و حشره روی زمین را با ناخن میکند، قدقد میکرد و صدای مرغان کُرچ را درمیآورد. بالهای خود را بر هم میزد و چند قدمی در هوا میپرید.
سالها بدینسان گذشت و عقاب بسیار پیر شد. روزی، عقاب بالای سرخود، در گودی آسمان بیابر، پرندهی باشکوهی دید که با وقار هر چه تمامتر در میان جریان پُرتلاطم باد، بیآنکه حتی حرکتی به بالهای طلائیاش دهد، در حال پرواز است. او با بیم و وحشت به آن نگریست و از مُرغ کناردستیاش پرسید: اون کیه؟! همسایهاش پاسخ داد: اون یه عقابه، پادشاه پرندگان. اون به آسمان تعلق داره و ما به زمین، ما جوجه هستیم و بدینسان بود که عقاب، جوجه زیست و جوجه مُرد. چون فکر میکرد جوجه است… /ه.د
آنتونی دوملو
ممنون واقعا جالب بود